دو خاطره از حاج احمد متوسلیان
عباس برقی نقل میکند: بعد از عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر زمانی که خدمت امام شرفیاب شدیم حاج احمد از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت امام رسیدیم ایشان برای عرض گزارش با امام ملاقات خصوصی داشت. زمانی که از خدمت امام برمیگشت دیدم که حاج احمد عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حرکت میکند و اصلاَ احساس ناراحتی نمیکند.
من از ایشان پرسیدم که عصا را چه کردی؟ گفت زمانی که خدمت امام بودم امام پرسیدند که پایت چه شده است؟ گفتم که مجروح و زخمی هستم. امام دستی بر زخم پایم کشیدند و فرمودند انشاءالله این زخم خوب میشود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم.
یکی از همرزمان او میگوید:
در ابتدای شهر مریوان، قلهای مشرف بر این شهر بود که اسم آن را گذاشته بودیم قلة روحالله. در ایامی که ستون نیروهای سپاه مریوان راهی مأموریتی میشد که به هر دلیل احمد نمیتوانست همراه آنها برود، میدیدیم از احمد خبری نیست. سرانجام به راز این غیبت واقف شدم. این سردار رشید اسلام مثل مولا و سرورش حضرت رسول اکرم (ص) که برای مناجات به غار حرا میرفتند، به قلة روح الله میرفت و درآنجا نماز میخواند. با سوز درونی با خدا راز و نیاز میکرد و برای سلامت و موفقیت نیروهایش به درگاه خدا استغاثه میکرد.
ذکاوت حاج احمد
صدها منور، آسمان را چون روز روشن کرده بودند و صدای توپها و تانکها یک لحظه هم قطع نمیشد. دود باروت فضا را پرکرده بود و سینهها را میسوزاند. جنگ بود دیگر.
بیسیمچیها حاج احمد را دوره کرده بودند. از هر بیسیم صدایی شنیده میشد. فرماندهان گردانها با هم صحبت میکردند. از هم کمک میخواستند و گاه فرماندهان بالاتر، دستوری را مخابره میکردند. حاج احمد یک لحظه آرام و قرار نداشت. بیسیمچیها از هر طرف چیزی میگفتند.
- حاجی، فرمانده گردان سلمان پشت خط است.
- گردان حبیب به میدان مین رسیده و نتوانسته از آن بگذرد.
حاج احمد باهرکدام صحبت میکرد، فرمانی میداد. دشمن لحظه به لحظه عقب مینشست.
عراقیها را از جاده اهواز خرمشهر عقب رانده بودند و حالا در مرز میجنگیدند. تنها مانده بود خونین شهر، تا آزاد شود و دوباره خرمشهر نام بگیرد.
بسیمچی قدبلند هیجان زده فریاد کشید: «حاجی، صدای فرمانده تیپشان است که دارد پیام میدهد.»
همه ساکت شدند. صدای فرماندهگردان پشت بیسیمها در هم شده بود. ولی صدای عربی از میان بقیه صداها مشخص بود. چیزهایی میگفت که کسی سر در نمیآورد. همه نگاهشان به بسیم چی قد بلند بود.
میگوید وضعمان خراب است. تقاضای کمک میکند.
حاج احمد مشکوک پرسید: «پس چرا به رمز صحبت نمیکند.»
بیسیمچی گفت: «هول کرده. به رمز صحبت کردن وقت میبرد. بیچاره بدجوری ترسیده.»
دوباره صداها اوج گرفت. حاج احمد پرسید: «میتوانی با او صحبت کنی؟ طوری که متوجه نشود غریبه هستی.»
بسیمچی گفت: «تا وقتی به رمز صحبت نکند، بله.»
حاج احمد گفت: «برو رو خط او. الهی به امید تو»
بسیمچی قد بلند شروع به صحبت کرد. عربی چیزهایی گفت که هیچ کدام از آن چیزی سرد در نمیآوردند.
می گوید محاصره شدهایم. تماسش با قرارگاه قطع شده. من خودم را به جای قرارگاه جا زدم. گفتم قرارگاه سقوط کرده. حاج احمد گفت: «بپرس کجاهستی؟ »
بسیمچی، چیزهایی گفت و رو کرد به حاج احمد.: جایی را میگوید که باید نقشههای خودشان را داشته باشیم. تا پیدایش بکنیم. اسم رمز روی نقشهی آنهاست.
حاج احمد برخاست. گفت: «بگو یک منور قرمز بزند. هروقت من گفتم.»
ایستاد و دور و اطراف را به دقت نگاه کرد و گفت: «حالا»
خوب نگاه کرد، در میان صدها منور مهتابی رنگ، نقطهای پر رنگ قرمزی به آسمان رفت و بعد از چند لحظه سقوط کرد. حاج احمد گفت: «بگو بیاید سمت شرق. بگو ما داریم به کمک تو میآییم. »
و ادامه داد: «بیسیم هایتان را کول کنید و راه بیفتید. میرویم جلو.»
بوی دود و باروت فضا را پرکرده بود. مه سفید رنگی تمام منطقه را پوشانده بود. حاج احمد و بیسیمچیهایش، پردهی سفیدی که همه جا را پوشانده بود. میدریدند و جلو میرفتند.
به جایی رسیدند که حاح احمد با اشاره دست گفت بایستند. بیسیمچی قد بلند جلو آمد. حاج احمد نگاهی انداخت. به ناگاه، نور سبزی مردمک چشمانش دید. لبخند زد و گفت: «به هم رسیدیم!»
جلوتر رفتند چند سیاهی در آن دورها دیده میشد. حاج احمد گفت: «بپرس بین خودشان هستند.»
بیسیمچی، بلند و به عربی فریاد کشید. صدایی از رو به رو آمد. بیسیمچی خوشحال گفت: «همانها هستند.»
حاج احمد گفت: «آماده باشید.»
چندقدم جلوتر، چشمان فرمانده عراقی از حدقه بیرون زد. او شکست خورده بود.
نظرات شما عزیزان: